<-PostCategory-> // 11:30 - پنج شنبه 7 دی 1391برچسب:باران,دختر,بندرعباس,اندروید,رمان,vlhk,داستان,nhsjhk,

روزی که باران امد

 خواهش می کنم این داستان رو کپی نکید 

یه روز معمولی مثل همیشه شروع شد اذر ماه بود به مدرسه رفتم و... ایام شهادت امام حسین بود و مدرسه ی ما هم برنامه ای داشت زنگ اخر بود که به ما گفتند بیاید و در نماز خانه بشنید یکی از بچه ها دعای زیارت عاشورا را می خواند ابر ها غریدند و باران امد پسرک دعای زیارت عاشورا را تا نیمه خواهند و بعد معلم پرورشی مدرسه ی ما  اقای مهدوی تا امد بخواند برق رفت در هوای بارانی ان روزی جایی برای خورشید در اسمان نبود و فضا یک دفعه تاریک شد و به ما گفتند می توانید برید خونه و در پایان این داستان در شهر بندعباس رخ داده

داستان از این جا شروع میشه.

روزی که باران امد روزی که برق هم از صدای مهدوی خوشش نیامد رفتم ماشین بگیرم برم خانه که دوستم میرطبا روی شانه ام زد و گفت من رو هم با خودت ببر از وقتی که باران امده بود شخصیت میرطبا تغییر کرده بود بالاخره ماشینی وایستاد شیشه اش رو پایین کشید گفتم هفصد واحدی سوار شدیم هنوز 100 متری که نرفته بودیم راننده گفت نفر 3 هزار تومن می گیرم و کلی بهانه اورد که چون داره بارون میاد نمی صرفه امکان تصادف زیاده به ماشین جلویی که با احطیاط رانندگی می کرد کلی فحش داد از پدر شگ شروع کرد و ... از کنار بیمارستان شهید محمدی که گذشتیم به چند تا دختر دیدیم که داشتند بدون چتر و کاپشنی زیر بارون می رفتند راننده گفت گناه دارند سوارشون کنیم راننده ترمز کرد و به دختر ها گفت کجا دخترا گفتن مستقیم بعد از پل عابر پیاده راننده رویش را به میرطبا کرد و گفت بیا جلو بشین میرطبا اومد و کنار من نشست دخترا سوار شدن راننده پاش رو گذاشت روی گاز و حرکت کردیم به دوستم اروم  گفتم دوست داشتی الان کنار دخترا می شستی لبخدی به نشانه رضایت زد  راننده کنار پل عابر پیاده ایستاد 

این داستان ادامه دارد


دسته بندی : <-PostCategory->
برچسب‌ها: <-TagName->

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 43 صفحه بعد