قسمت پایانی سفرنامه عقدا به ورزنه
<-PostCategory-> // 16:14 - 1 آبان 1391برچسب:,

قسمت پایانی سفرنامه عقدا به ورزنه

گاه چنان به زمین گرم می خوری که توان دوباره برخاستن را از کف می دهی و با خود می گویی: هرچه بادآ باد.

برای اینکه ترسمان  از سکوت و  وهم جاده کم شود، شروع کردیم به آواز سر  دادن! و از آرزوهایمان بعد از رسیدن به ورزنه گفتیم.

آرزوی استیو: یک عدد دستشویی تمیز با آب گرم

 من: یک جای گرم و نرم ، بالشت و تشک تمیز برای خواب

و در آخر آرزوی احسان: 2 عدد بستنی شکلاتی

 

همانطور که داشتیم از آرزوهایمان حرف می زدیم صدای پارس سگ هایی از دور به گوش می رسید. اولش خیلی جدی نگرفتیم. هرچه نزدیکتر می شدیم صدا بیشتر و بیشتر می شد. سرعتمان را بیشتر کردیم! آن قدر صدا نزدیک شد که دیگر پا به پای ما می آمد .  تا جایی که می توانستیم سرعت گرفتیم. ولی گویا جناب سگ ول کن ما نبود و پارس کنان خودش را به دوچرخه هایمان رساند. سگ در دو قدمی ...سگ در یک قدمی .سگ ،درست پشت سر استیو ، شانه چپ جاده بود. بچه ها خودشان را  به سمت شانه راست کشیدند. من که در سمت راست بودم و در تاریکی مطلق به تاخت به جلو می رفتم با فرو رفتن در سنگ و خاک شانه راست جاده،  تعادلم به هم خورد و با دست پخش زمین شدم. زانو راستم درد شدیدی گرفته بود و توان بلند شدن را از دست داده بودم . نفس در سینه‌ام حبس شده بود. احسان جلوتر داد می زد : مینا بلند شو سوار شو....مینا زود باش بلند شو

ولی نمی توانستم . صدای چکیدن آب دهان و له له زدن سگ را به خوبی  می شنیدم . با خودم گفتم تمام شده! بگذار هر اتفاقی که می خواد بیفتد. یا من را یه لقمه چپ می کنه یا کاری به کارم نداره! تنها چیزی که در آن ظلمات دیده می شد برق چشمان سگ در تاریکی بود و بس. سگ بالای تپه ای کنار جاده بی حرکت ایستاد و تنها نگاهم کرد. زانو و کف دستم کمی آسیب دید و دردش نمی گذاشت که بلند شوم. دیگر خیالم از بابت آقا سگه کمی راحت شده بود. دو سه دقیقه ای نشستم و بعد ادامه مسیر . هرچه بیشتر به چراغهای ورزنه نزدیک می شدیم بیشتر ترس وجودم را می گرفت. صدای سگ ها بیشتر و بیشتر  می شد. بعضی ها دنبالمان می کردند و بعضی ها تنها از دور برایمان خط و نشان می کشیدند. دیگر قلبم از جا داشت کنده می شد. استیو گویا در شوک ، سکوت کرده بود و تنها احسان پشت سر هم داد می زد مینا رکاب بزن ،مینا رکاب بزن.

رکاب زدیم  در استرس و ترس فراوان،رکاب زدیم در بگراند تاریکی مطلق و ته صدای پارس سگ های گله، با توان توانمان به سمت چراغها رکاب زدیم . به چراغ چشمک زن ورودی شهر که رسیدیم نفس راحتی کشیدیم. گویا دیگر تمام شده بود. وای خدایا شکرت! بالاخره رسیدیم. به سمت شهر حرکت کردیم تا جایی را برای شب مانی پیدا کنیم. آن طرف خیابان چند دوچرخه سوار از کنارمان گذشتند و تنها دیالوگی که بینمان رد و بد شد این بود.

-خسته نباشید

از کجا؟

-          اصفهون

چند دقیقه بعد به طرف ما برگشتند و ما را به خانه ای دعوت کردند که خودشان نیز در آنجا مهمان بود. آنجا بود که به واقع معنی شعر "پایان شب سیه سپید است" را  درک کردم. وای ، وای خدای من باورم نمی شه! رفتیم خونه تازه عروس ،همه جا از سفیدی و تمیزی برق می زد. وای چه دستشویی تمیزی، خدای من بخاری، رخت خواب گرم ونرم. شام،صبحونه. من و این همه خوشبختی محاله...............گویا آرزوی من و استیو به حقیقت پیوسته بود!

خواب راحت، صبحانه تپل و ورزنه گردی و از آنجا با وانت به سمت اصفهان.


بر بلندای رملهای ورزنه


ما و دوستان دوچرخه سوار اصفهانی


گاوچاه ورزنه


 امیر حسین و برادش که شب را مهمانشان بودیم!


پل تاریخی ورزنه،آخرین پل در مسیر زاینده رود



چادر سفیدان ورزنه


ماشالله دوچرخه

ناهار را مهمان دوستان اصفهانی ( به صرف بریونی)بودیم!کمی اصفهان را چرخ زدیم. در تمام مدت اصفهان چرخی دوستان اصفهانی بدجوری دورم را گرفتند تا خدای نکرده پلیس به من گیر نده! گویا بدجوری برای دوچرخه سوارهای خانم پاپوش درست می کنند!

((-خانمومای عزیز اصفهونی که گویا تا چند وقت پیش خوب می تاختین . کم نیارین. اگه تعداتون زیاد باشه و پشت هم ، نمی تونند کاری کنند.تسلیم نشین!))


ترمینال کاوه اصفهان پایانی بود بر سفر ما! در راه بازگشت تنها به تیتر سفرنامه ام  فکر می کردم.

سفری بود بس عجیب  و به یادماندنی!

سفری که به قول احسان سراسر دلهره بود! دلهره از گم شدن، دلهره از تاریکی، از انسان،از کم آبی، از سگ.

سفری که ثانیه ثانیه اش کش می آمد و تو در تمام این لحظه ها به معنای واقعی زندگی می کردی!

تجربه عجیبی بود. می ترسیدی،اضطراب داشتی ولی از ترس و دلهره اش همان لحظه لذت تمام می بردی! این اولین بار است که چنین حسی را تجربه کردم.

تجربه های درخشانی که در شرایط عادی به ندرت می توانی کسبش کنی!

سپاس بی کران از تمام مردم خوب کویر که با تمام مشکلاتشان  با روی باز به هر نحوی کمکمان کردند !

تشکر از امیر حسین که پذیرای ما در ورزنه شد و مرسی از دوستان دوچرخه سوار اصفهون زیبا.

تشکر از آقای شجاعی که دورادور هوامون رو داشت وتمام دوستانی که همواره در تمام مراحل سفر یادشون بودیم.

سپاس بی کران از همرکابی های عزیزم ؛ برادر استیو  که همسفری اش مایه مباهات است و مهربان همسر ،احسان؛ بهترین همرکابی زندگی ام که بی شک همراهی اش چنین روزهای خوبی را برایم رقم می زند!


 بدرود گاوخونی زیبا!

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






دسته بندی : <-PostCategory->
برچسب‌ها: <-TagName->