<-PostCategory-> // 10:42 - دو شنبه 18 دی 1391برچسب:,

داستان 1 اپیزود 2

 همسرش مارتا فروید یک زن معمولی ساکت و اندکی خشک بود که اصل و نسب هانزه  ات ی اش به وضوح نمایان بود به وقت شناسی اهمیت زیادی می داد که البته در مقایسه با وینی ها کمی غیر عادی بود و  خانه را دقتی وسواس گونه می چرخاند به زودی خواهر زن فرورید . مینا هم که شوهرش کمی قبل از ان به خاطر ابتلا به سل مرده بود این اپارتمان اسباب کشی کرد مینا در سراسر زندگی مارتا با او ماند و هرگز ازدواج نکرد 

رابطه فروید با خاله مینا محشر بود راستش را بخواهید ام هم باهوش تر و شوخ طبع تر از خواهرش بود و هم تنها کسی در ان خانه که واقعا به کار های فروید علاقه داشت 

زندگی پروفسر دقیقا تنظیم شده بود هر روز ساعت هفت بیدار می شد و از ساعت هشت بیمار می پذیرفت درست سر ساعت یک بعد از ظهر میرفت 

ادامه فردا 

علی . دکتر زاده 


دسته بندی : <-PostCategory->
برچسب‌ها: <-TagName->

<-PostCategory-> // 11:30 - یک شنبه 17 دی 1391برچسب:,

داستان 1

 من از زمانی امدم پیش فروید که تازه به کوچه برگ پلاک 19 این ادرس معروف دنیا اسباب کشی کرده بود جایی که قرار بود بیش از نیم قرن زندگی و کار کند از ان لحظه قرار شد اتاق معاینیه ی پرفسور . ان موقع هنوز پرفسور نبود اما خوانندگان ارجمند مرا عفو خواهید کرد که با این حال از چنین عنوانی استفاده می کنم اخر هرچه باشد من یک کاناپه ی وینی هستم خانه تازه من است و از ان جایی که مطب درست کنار اتاق های محل زندگی قرار داشت طبیعی بود کمی هم از زندگی خصوصی فرورید با خبر شوم ان وقت ها غیر از پروفسور . خانواده عبارت بود از همسر و سه کودک سه تای بعدی بزودی اضافه بشوند همسرش مارتا 

ادامه داستان تا هفته ی دیگر همین روز 

aliman

به a8inha.loxblog.com سر بزنید


دسته بندی : <-PostCategory->
برچسب‌ها: <-TagName->

<-PostCategory-> // 11:24 - یک شنبه 10 دی 1391برچسب:بارون ,

روزی که باران امد 2

 ادامه داستان دختر ها پیاده شدن و 500 تومن به راننده دادند. راننده لحنش رو تند کرد و گفت داره بارون میادها دختر ها 2000 تومن دیگه به راننده دادند شاید دختره فکر می کرد بهش یه 1000 تومنی پس بده اما کجاست این انصاف  اون هم برای 400تا حداقل 500 متر دوستم به من گفت اگه پول داشتم حتما پول این زیبارویان رو حساب می کردم پسری در همین هنگام به ماشین نزدیک شد و با لهجه ای عجیب اون از نظر من گفت مستقیم می ری راننده سری تکان داد و پسر سوار شد راننده به پسر گفت کجا میری پسر گفت مدرسه راننده در جا گفت چرا میری مدرسه برو پارک با دوست دخترت حال کن کاری نکنی ایدز بگیری فقط درباره ی مهریه صحبت کن پسر با تندی گفت این چه حرفیه یه لحظه هم جا ساکت شد با خودم فکر می کردم که اگه راننده این حرف ها رو به من می زد من با کمال میل می گفتم اره در این شکی ندارم سکوت با صدای پسر شکسته شد همین جا پسر پیاده شد پولش رو داد رفت انگار راننده دیگه نمی خواست صحبتی بکنه شاید شرمنده بود یا این که از اون پسر خوشش نیامده بود و بدون هیچ غرغری پول پسر رو گرفت در بست راننده هم پاش رو گذاشت روی گاز گفتم سمت راست سر خیابون پیاده شدم 3هزار تومن دادم و رفتم 


دسته بندی : <-PostCategory->
برچسب‌ها: <-TagName->

<-PostCategory-> // 11:24 - یک شنبه 10 دی 1391برچسب:بارون ,

روزی که باران امد 2

 ادامه داستان دختر ها پیاده شدن و 500 تومن به راننده دادند. راننده لحنش رو تند کرد و گفت داره بارون میادها دختر ها 2000 تومن دیگه به راننده دادند شاید دختره فکر می کرد بهش یه 1000 تومنی پس بده اما کجاست این انصاف  اون هم برای 400تا حداقل 500 متر دوستم به من گفت اگه پول داشتم حتما پول این زیبارویان رو حساب می کردم پسری در همین هنگام به ماشین نزدیک شد و با لهجه ای عجیب اون از نظر من گفت مستقیم می ری راننده سری تکان داد و پسر سوار شد راننده به پسر گفت کجا میری پسر گفت مدرسه راننده در جا گفت چرا میری مدرسه برو پارک با دوست دخترت حال کن کاری نکنی ایدز بگیری فقط درباره ی مهریه صحبت کن پسر با تندی گفت این چه حرفیه یه لحظه هم جا ساکت شد با خودم فکر می کردم که اگه راننده این حرف ها رو به من می زد من با کمال میل می گفتم اره در این شکی ندارم سکوت با صدای پسر شکسته شد همین جا پسر پیاده شد پولش رو داد رفت انگار راننده دیگه نمی خواست صحبتی بکنه شاید شرمنده بود یا این که از اون پسر خوشش نیامده بود و بدون هیچ غرغری پول پسر رو گرفت در بست راننده هم پاش رو گذاشت روی گاز گفتم سمت راست سر خیابون پیاده شدم 3هزار تومن دادم و رفتم 


دسته بندی : <-PostCategory->
برچسب‌ها: <-TagName->

<-PostCategory-> // 11:30 - پنج شنبه 7 دی 1391برچسب:باران,دختر,بندرعباس,اندروید,رمان,vlhk,داستان,nhsjhk,

روزی که باران امد

 خواهش می کنم این داستان رو کپی نکید 

یه روز معمولی مثل همیشه شروع شد اذر ماه بود به مدرسه رفتم و... ایام شهادت امام حسین بود و مدرسه ی ما هم برنامه ای داشت زنگ اخر بود که به ما گفتند بیاید و در نماز خانه بشنید یکی از بچه ها دعای زیارت عاشورا را می خواند ابر ها غریدند و باران امد پسرک دعای زیارت عاشورا را تا نیمه خواهند و بعد معلم پرورشی مدرسه ی ما  اقای مهدوی تا امد بخواند برق رفت در هوای بارانی ان روزی جایی برای خورشید در اسمان نبود و فضا یک دفعه تاریک شد و به ما گفتند می توانید برید خونه و در پایان این داستان در شهر بندعباس رخ داده

داستان از این جا شروع میشه.

روزی که باران امد روزی که برق هم از صدای مهدوی خوشش نیامد رفتم ماشین بگیرم برم خانه که دوستم میرطبا روی شانه ام زد و گفت من رو هم با خودت ببر از وقتی که باران امده بود شخصیت میرطبا تغییر کرده بود بالاخره ماشینی وایستاد شیشه اش رو پایین کشید گفتم هفصد واحدی سوار شدیم هنوز 100 متری که نرفته بودیم راننده گفت نفر 3 هزار تومن می گیرم و کلی بهانه اورد که چون داره بارون میاد نمی صرفه امکان تصادف زیاده به ماشین جلویی که با احطیاط رانندگی می کرد کلی فحش داد از پدر شگ شروع کرد و ... از کنار بیمارستان شهید محمدی که گذشتیم به چند تا دختر دیدیم که داشتند بدون چتر و کاپشنی زیر بارون می رفتند راننده گفت گناه دارند سوارشون کنیم راننده ترمز کرد و به دختر ها گفت کجا دخترا گفتن مستقیم بعد از پل عابر پیاده راننده رویش را به میرطبا کرد و گفت بیا جلو بشین میرطبا اومد و کنار من نشست دخترا سوار شدن راننده پاش رو گذاشت روی گاز و حرکت کردیم به دوستم اروم  گفتم دوست داشتی الان کنار دخترا می شستی لبخدی به نشانه رضایت زد  راننده کنار پل عابر پیاده ایستاد 

این داستان ادامه دارد


دسته بندی : <-PostCategory->
برچسب‌ها: <-TagName->

صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد